نمیدونم چی بگم واقعا ...!
دیشب هم نرفتیم خونه عمو حمید ،به بابام زنگ زده بود ...بابام هم کار داشت دیشب واقعا ،اونم گفته بود من ميرم دنبال بچه ها شما بعد از تموم شدن کارت بیا بابام بهونه آورده بود که بچه ها کلاس دارن و الان خونه نیستن ...اینا اطلاعاتی بود که بابام تو تماسش به خواهرم گفت،اون لحظه من حمام بودم و خواهرم این اطلاعات از پشت در مو به مو و بدون هیچ کم و کاستی تحویلم میداد !خلاصه اونم راضی نشده بود و دو بار به خونه و يبار هم به گوشی من زنگ زد که منم خیلی عجیب بود که گوشیم شارژ نداشت و خاموش شده بود...نمیدونم واقعا اینم عمو که من دارم بین من و خواهرم فرق ميذاره و انگار خواهر عزیزتر از جونم دشمنشه ،زنش که وقتی ما دوتا رو می بینه انگار با عزرائیل طرفه ...اینا هم...
نویسنده :
اورانوس
7:36