خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 26 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
اورانوساورانوس، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
سیاره منسیاره من، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
للیللی، تا این لحظه: 25 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

🌠سیاره

نمیدونم چی بگم واقعا ...!

دیشب هم نرفتیم خونه عمو حمید ،به بابام زنگ زده بود ...بابام هم کار داشت دیشب واقعا ،اونم گفته بود من ميرم دنبال بچه ها شما بعد از تموم شدن کارت بیا بابام بهونه آورده بود که بچه ها کلاس دارن و الان خونه نیستن ...اینا اطلاعاتی بود که بابام تو تماسش به خواهرم گفت،اون لحظه من حمام بودم و خواهرم این اطلاعات از پشت در مو به مو و بدون هیچ کم و کاستی تحویلم میداد !خلاصه اونم راضی نشده بود و دو بار به خونه و يبار هم به گوشی من زنگ زد که منم خیلی عجیب بود که گوشیم شارژ نداشت و خاموش شده بود...نمیدونم واقعا اینم عمو که من دارم بین من و خواهرم فرق ميذاره و انگار خواهر عزیزتر از جونم دشمنشه ،زنش که وقتی ما دوتا رو می بینه انگار با عزرائیل طرفه ...اینا هم...
27 آذر 1394

واژه های باران

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
27 آذر 1394

۱

تا الان که ما برفی ندیدیم !ولی هوا حسابی سرد شده و مه همه جا رو گرفته ،باز جای شکرش باقیه که هوا سرده و میشه زمستون نیومده رو احساس کرد ... اينجام که حسابی خلوت شده ،خیلی از دوستايي که اینجا بودن نيستن و کمتر میان ،منم حوصله اینجا رو ندارم .شاید دیگه نیام آخه خسته شدم حتی از اینجا که واقعا دوستش داشتم .
26 آذر 1394

شاید

طبق پیش بینی های اعلام شده هواشناسی ،شرق ایران برف خواهد آمد .کاش راست باشه ... فردا شب خونه عموی کوچيکم دعوتیم ،طبق معمول نخواهیم رفت ،چون خونه اون دوتای ديگم نرفتیم !  
26 آذر 1394

!

۸ ماه و ۸ روز که با وبلاگم زندگی میکنم ،چقدر جالب .منی که اصلا تصمیم نداشتم انقدر این وبلاگ بطور جدی ادامه بدم ،الان شده یکی از مهمترین چیزایی که بهش توجه میکنم !تو بدترین روزاي زندگیم که ناامیدی و غم من احاطه کرده بود این وبلاگ ساختم اما الان شده محلی واسه ارامشم واسه نوشتن حس های درونی و اتفاقايي که من متحول میکنه و ...
25 آذر 1394

باز شنبه ...

داریم به شنبه نزدیک میشیم ،دوباره کلاس دارم ...به خاطر دو هفته تعطیلی تنبل شدم و حس رفتن ندارم ،حتی خوبم تمرین نمیکنم . شاید یکشنبه هم  ساز شناسی باشه ،اما امیدوارم اینطور نشه ،اصلا حس تابستون ندارم اون موقع خیلی مشتاق تر بودم ،الان دوست ندارم استرس زیادی رو تجربه کنم ...با وضعی که پیش اومده دوست دارم همش تو خونه باشم تا شاید دلم آروم بگیره ،حتی اگه کاری هم انجام ندم باز آرامش بیشتری دارم ...حسم دقیقا مثل خواهرمه .
25 آذر 1394

چرا...

دیشب برخلاف میلم که دوست داشتم زود بخوابم ،خوابم نبرد.صبح ساعت 7خوابيدم و نتونستم با خواهرم برم کلاس ...
24 آذر 1394

کاش...

امشب بدجوری دوست داشتم برم بیرون ...حیف که نشد و نمیشه ،کاش میشد! امشب فکر کنم خالم که چه خاله ای!قراره از تهران بیاد.نمیدونم واقعا آیا همه ی خاله ها اينطورين ؟هیچ احساسی بهش نداریم نه من و نه خواهرم ،شک دارم که خواهر مامانم باشه ،حالا ما به کنار ،نسبت به خواهر خودشم همینطوریه .اونقدر اطمینان نداره که هم بشه با ترس از بقیه میاد خونه ما ...  
24 آذر 1394

زندگی عادی

امروز صبح ساعت 7و 40دقيقه بیدار شدم ،روزام برعکس شده بود .شبا بیدار و ساعت 8صبح میخوابیدم !گفتم هرچه زودتر به روال عادی زندگی برگردم اینجوری خييييلي بده ،بهترین ساعتاي روز خوابم ،خوشبختانه موفق شدم هرچند که ديشبم خواب درستی نداشتم . پ ن : برنامه ریزیم بهم ریخته، دوباره ...  
23 آذر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 🌠سیاره می باشد